نقد و بررسی
نقد و بررسی فیلم نیویورک، جزء به کل (Synecdoche, New York) 2008 از سینمارنا
هنر رها کردن

امتیاز کاربران
امتیاز : 2 از 4
مشاهده نخستین تجربه کارگردانی چارلی کافمن فیلمنامه نویس مشهور آمریکایی غیر ممکن نیست اما به شدت مشقت بار است همانطور که خود فیلم به طرز حیرت انگیزی در رنج و عذاب نمایش دادن خود است ما نیز همراه با بازیگران فیلم دچار رخوت کسالت بار فیلم میشویم. نیویورک جزء به کل، داستان کیدن کوتار (فیلیپ سیمور هافمن) یک کارگردان تئاتر است که همسرش او را ترک کرده و همراه فرزندشان به آلمان مهاجرت میکند. پس از این اتفاق او برنده جایزه مک آرتور شده و کیدن با پول این جایزه تصمیم میگیرد تا یک تئاتر بسیار جاه طلبانه را از زندگی خود به صحنه ببرد.
من داستان سه خطی فیلم را طوری تعریف کردم که در جذابترین حالت خود باشد اما برخلاف این پاراگراف چند جملهای، داستان فیلم به طرز حیرت انگیزی به ناراحت کنندهترین شکل ممکن خود را تعریف میکند. یک سوم ابتدایی فیلم شاید تنها بخش از فیلم بوده که کافمن افسار افکارش را در اختیار داشته ما در این لحظات با خانواده کوتار آشنا میشویم که در راس آن کیدن در جایگاه پدر خانواده معرفی میشود. کارگردان تئاتری که از افسردگی و انواع بیماریهای ممکن رنج میبرد و به معنای واقعی کلمه در حال متلاشی شدن است . ابن معضلات زندگی خانوادگی او را تحت تاثیر قرار میدهد به طوری که در نهایت همسر وی ادل او را ترک میکند. در اینجا جمله کلیدی گفته میشود که ادل به کوتار در آخرین صحبتشان میگوید و آن اینکه مشکلی از جانب تو نیست همه وقتی که بیشتر آنها را بشناسی بیشتر ناامیدت میکنند. این جمله برای من اینگونه بود که شاید در ادامه، روند فیلم به گونهای باشد که قرار است ما تلاش کیدن را شاهد باشیم که بخواهد به خلاف این جمله برسد. نه اینکه لزوماً به پاسخی در این راستا دست یابد اما لااقل آن عصیان و تلاش وی را قرار است در طول روند فیلم شاهد باشیم. اما در ادامه میبینیم که کیدن کوتار به قدری رقت بار است که در بهترین حالت هیچ نوع حسی را در ما بر نمیانگیزد. (این گذاره در سهلگیرانهترین حالتی است که میتوان اوضاع او را توصیف کرد وگرنه در حالتی منطقی باید گفت که حتی با کاراکتری منفور به دلیل بیخاصیتی و بلاتکلیفی مواجهیم که توهم خلق اثر هنری دارد.) شاید بخواهید بگویید که شرایط جسمانی کاراکتر خود از دلایلی است که او را به این وضع میکشاند. در حالی که به نظر من این از زرنگی کافمن است که با این حربه میخواهد رقتبار بودن کیدن را پشت ضعف جسمانی او پنهان کند. در
حالی که قضیه بیشتر به ضعف شخصیتی او برمیگردد فارغ از مسائل جسمانی

حالا در این راستا باید ذکر کنم که خلق چنان کاراکتری به خودی خود موردی ندارد سوال این است که برای چه کار کردی؟ داستان نویسندهای که قبل از اینکه بمیرد مرده، تنها تعریفی است که میتوان از فیلم نمود فیلم توان این را دارد که انواع و اقسام برداشتها و دریافتها را از آن استخراج کنیم. مواردی که به هیچ وجه هم در فیلم کمبودشان حس نمیشود اما مشکل من در اینجاست که نیویورک جزء به کل عمیقاً دچار انفکاک در وحدت کلمه است. چارلی کافمن همراه با کیدن در دو سوم باقی فیلم که سعی میکنند تا تئاتر صحنه در صحنه بسیار عظیم خود را بسازد چنان به فلسفه بافی میپردازد و پرسشهای بنیادینی مطرح میکند که آخر سر همچون کیدن کنترل دقایق را از دست میدهدو در واقع خود فیلم نیویورک جز از کل مبتلا به همان دردی است که صحنه نمایش کیدن مبتلا بود. چسبیدن به جزئیاتی که قرار بود از آن به کل واحدی رسید. کلیتی که آنقدر بزرگ است که هرگز در دستان محدود بشر جای نخواهد گرفت. بله خلاقیت کافمن بینظیر است اما بسیاری از این نوابغ باید این هنر را هم داشته باشند که بتوانند در نقطهای توقف کنند وگرنه این در زمان مناسب خارج نشدن، منجر به از هم گسیختگی هنری در فیلم میشود که این مسئله خود باعث سردرگمی فیلم شده و در نهایت این
سردرگمی به مخاطب نیز سرایت میکند

اغلب میبینم که آثار کافمن با کافکا مقایسه میشود که به نظر من قیاس بسیار مع الفارقی است. در جهان کافکا کاراکتر همواره در حرکت است. حرکتی که هرچه همراه آن پیش میرویم ابزورد بودن آن بر ما بیشتر عیان میشود. قدرت هنری کافکا در کنشمند بودن داستان اوست اما در نیویورک جز از کل نتیجهگیری نهایی کافکایی از همان ابتدا معلوم است. کیدن کوتار مرده! حتی اگر راه برود و حرف بزند. برخلاف آنچه در داستانهای کافکا که هرچه بیشتر پیش برویم پوچی تلاشهای بشری به رخمان کشیده میشود در اینجا پوچی تماشای این فیلم بر ما نمود پیدا میکند.
شاید بگویید که این حرکت ابزورد در همان تلاش برای ساخت تئاتر خود زندگینامه کیدن وجود دارد. در پاسخ باید گفت که در جهان کافکا حرکت مانند مسیری مستقیم است که قرار نیست به مقصودی که محرک شروع آن بود ختم شود در حالی که حرکت کیدن هرگز مستقیم نیست حتی مارپیچ و دور خود چرخیدن هم محسوب نمیشود بلکه حرکت روی خطی با الگوی کلاف سردرگم است گاه به چپ میرود و گاه به راست. شاید بیش از حد سخت گرفتم. شاید همانطور که ایبرت در نقد خود گفته این فیلم را باید دو بار دید. ولی متاسفانه فیلم با چنان چماق تلخی روبروی مخاطب ایستاده تا آن را بر سر او
فرود بیاورد که همان یک دفعه برای همیشه کفایت میکند
نویستده : امیرحسین رمضانی



