
(متن زیر بخشی از مصاحبه آلن رایدینگ نویسنده و ژورنالیست بریتانیایی با اینگمار برگمان، کارگردان شهیر سوئدی است که برای نیویورک تایمز تهیه شده)
اینگمار برگمان از مصاحبه کردن متنفر بود. اما زمانی که به تئاتر درام سلطنتی در استکهلم رفته بودم تا او را در یک روز زمستانی در اوایل سال 1995 ملاقات کنم، متوجه شدم همسرش، اینگرید، در بیمارستانی در همان نزدیکی در حال مرگ بر اثر سرطان است. مردی که فیلمهای تاریک و پر از زجر احساسیش، صفت “برگمانی” را ایجاد کرده بود، دلایل زیادی برای غمگین بودن داشت.
اولین کاری که کردم، این بود که به خاطر آنجا بودنم عذرخواهی کردم. سرش را تکان داد، گویی اذعان میکرد که قصد دارم او را شکنجه کنم.
او با لباس غیررسمی، ژاکتی سبز روی یک پلیور قهوه ای و یک پیراهن چهارخانه، در انتهای یک میز بلند در اتاق هیئت مدیره تئاتر نشست. او مترجم درخواست کرده بود، اما من با بی ادبی مترجم را پشت سرم نشاندم و او هرگز با مترجم صحبت نکرد. نیاز داشتم به او نزدیک باشم؛ نه فقط به این دلیل که او آرام صحبت میکرد، بلکه به این دلیل که ممکن بود اینگونه راحتتر مرا بهعنوان فردی بدون تهدید بپذیرد.
به نظر می آمد کارآمد باشد.
او به من هشدار داد: “من در برخورد با افرادی که نمی شناسم بسیار خجالتی هستم.” با این حال در عرض چند دقیقه، در اعماق خاطرات دردناکی که الهام بخش بسیاری از خلاقیتهای او بودند، فرو رفت.
او گفت: “من خیلی عاشق مادرم بودم. او زنی بسیار گرم و در عین حال بسیار سرد بود. وقتی گرم بود، سعی کردم به او نزدیک شوم. اما او می توانست بسیار سرد و طردکننده باشد.”
با خود فکر کردم بله، این قطعا برگمان است.
در آمادهسازی، خاطرات او را خوانده و بسیاری از فیلمهای معروفش را دیده بودم (یا برای بار دوم دیدم). اما چگونه میتوان برای مصاحبه با یکی از بزرگترین و پیچیده ترین کارگردانان سینمای مدرن آماده شد؟ او پاسخ را داد: نباید در مورد فیلم صحبت کرد. باید در مورد کودکی، والدین، عشق، زندگی، مرگ و به ویژه احساسات شیطانی صحبت شود.
او گفت: “آنها می دانند که می توانند صبح زود مرا پیدا کنند و اگر در رختخواب بمانم، از هر طرف به من حمله می کنند” و با لحن شیطنت آمیز اضافه کرد: “اما من آنها را فریب میدهم زیرا از رختخواب بلند می شوم. آنها از هوای تازه متنفرند. من در هر آب و هوایی با سرعت قدم میزنم و آنها از این کار متنفرند.”

کار کردن نیز آنها را دور نگه میداشت. “اگر شغلم را نداشتم، فکر میکنم اکنون در یک دیوانه خانه بودم. اما من بیوقفه سر کار بوده ام و این برای من بسیار مفید بود. بنابراین نیازی به روانشناس نداشتم.”
مکالمهی ما سه ساعت طول کشید، اما این سه ساعت شامل سکوت ها (یکی از آنها 45 ثانیه طول کشید) و آه ها میشد. یاد گرفتم حرفشان را قطع نکنم، در عوض منتظر باشم تا دوباره از گذشته بیرون بیاید. او میگوید: “من میتوانم شب ها در کمتر از یک ثانیه از تختم به دوران کودکیام بروم، و آن دقیقاً همان حس واقعیت را دارد.”
در یکی از سکوت ها، لحظه ای قلبم از هیجان ایستاد. او گفت که در مسیرش به سمت تئاتر، به خود قول داده بود که برای «آخرین مصاحبه» زندگیاش، سعی کند کاملاً صادق باشد. آخرین مصاحبه؟ طلسم برگمانی برای مدت کوتاهی شکسته شد. آیا ضبط صوتم کار می کرد؟ همینطور بود.
Alan Riding
مترجم: یاسمن نخعی
