
امتیاز چهار از چهار
اولین چیزی که در مورد زندگیهای گذشته ساخته سلین سونگ به ذهنم میرسد این است که فیلم در عین سادگی قدرتمند است. چندان از لحاظ فنی و تکنیکی کار عجیب و غریبی نمیکند، نماهای اگزوتیکی ندارد و عمدتاً حتی در دقایق قابل توجهی از فیلم دو کاراکتر اصلی را پشت لپتاپهایشان در حال گفتگو با یکدیگر میبینیم و باز با این حال با تمام آلارمهایی که به مخاطب این پیام را میدهد که با فیلم معمولی و حتی خسته کنندهای ممکن است طرف باشیم ولی فیلم با این حال کار میکند و مخاطب را در کنار خود نگاه میدارد و میتواند ما را با کاراکترهایش آشنا کرده و وضعیت و دغدغههای آنها را برای ما مهم کند.
یکی از کارهای خوبی که سونگ به عنوان فیلمنامه نویس در فیلمش انجام داده این است که رویکردی که نسبت به سه کاراکتر اصلی فیلمش داشته، رویکردی بیطرفانه و عاری از قضاوت است و هر کدامشان را که به عنوان مخاطب همراهی میکنیم واقعاً نمیتوانیم بابت وضعیتی که در آن قرار دارند برایشان ناراحت نباشیم.
چه آرتور که وقتی با عشق سالهای جوانی همسرش مواجه میشود آنقدر با متانت برخورد میکند ولی مشخص است که از دریای متلاطمی درون خود رنج میبرد، چه هه سونگ که وقتی پس از ۱۲ سال عشق دوران کودکیاش را اتفاقی پیدا میکند حالا برایش سخت است که یک بار دیگر همان جدایی را تکرار کند و یا حتی نورا (نایونگ دوران کودکی) که بین دوراهی مسیر خوشایند عشق، ولی نامشخص آن و اهداف کاری و شخصیاش که سخت، ولی حداقل مسیر مشخصی دارد گیر میکند و حتی در انتهای فیلم که هه سونگ به وی میگوید اگر شرایط جور دیگری بود چه میشد و همه این اگرها را برایش ردیف میکند انگار باز هم این دوراهی به همان تازگی ۱۲ سال قبل دوباره جلوی نورا سبز میشود.
در همین چالشهایی که نویسنده برای شخصیتهایش خلق کرده فرصت برای رشد پیدا کردن به وجود میآید به خصوص برای هه سونگ که عمدتاً درگیر اما و اگرهایی است که در سرنوشتش مطابق میلش نبوده و در انتها انگار از آن پسر بچه ۱۲ ساله بالاخره عبور میکند و میفهمد که نایونگی که در کودکی در ذهنش به آن صورت مقدس از آن یاد میکرد دیگر جایش را به نورای میانسال داده و میبیند که شاید اصلاً این آن چیزی نیست که خواهانش باشد. او نایونگ را میخواست نه نورا . و سفری که در انتهای فیلم به نیویورک دارد، همچون یک سفر معنوی تعالی دهنده برای قهرمان داستان که می خواهد همچون زائری به معبد معبود خود برود، در نهایت وی را متوجه این واقعیت میکند که شرایط دیگر هرگز به صورت سابقی که فکر میکرد نخواهد شد و زندگی را باید در مسیر دیگری ادامه داد.
سکانسهایی که نورا و ههسونگ همدیگر را ملاقات میکنند به یاد بیاورید که چقدر سرشار از ناگفتههاست. این از موارد نادر در سینماست که دو بازیگر در لحظات عاطفی فیلم با سکوت و سکون خود حرفهای خود را میزند این ایجاز در بازیگری و اجرا واقعاً جای تحسین دارد دقیقاً چنین لحظهای در ۲۴ سال قبل هم برایشان تکرار شده بود هنگامی که نایونگ و ههسونگ دوران کودکی، مسیرشان از هم در بازگشت به خانه جدا شد و ههسونگ با آگاهی از مهاجرت نایونگ به وی تنها میگوید خداحافظ. ولی چه خداحافظی! جنس آن از همان لحظات دیدارهای ۲۴ سال بعد است. گویی که این دو نفر چنان دلهای عجینی دارند که نیاز به صحبت با یکدیگر هم ندارند. شاید به عنوان مخاطب کمی دلمان بسوزد ولی در عوض باید توجه کنیم دو عاشق فیلم شرایط را میپذیرند و مسیر زندگی خود را جداگانه ادامه میدهند و این همدلی را به خاطر مهیا نبودن شرایط موفق میشوند از مسیر عاشقی منحرف کرده و به جهت دیگری بیندازند که احتمالاً در رشد فردی آنها موثرتر خواهد بود.

جالب است که گویا داستان فیلم بسیار نزدیک به زندگی واقعی سلینگ سونگ است. سونگ هم همراه با پدر و مادرش در ۱۲ سالگی از سئول با کانادا مهاجرت کرد پدر سونگ هم مثل پدر نورا کارگردان بود و سونگ هم مثل نورا به نمایشنامه نویسی روی آورد. گفته میشود که یکی از متدهای روان درمانگرها برای مواجهه مراجعه کنندگانشان با مشکلاتشان نوشتن است و اتفاقا که چنین رویکردی در هنرمندان نامعمول نیست، برخی هنرمندان وقتی آثارشان را ببینی متوجه میشوی که چقدر اثر نهایی شخصی است، گویی که آن را برای مخاطب نساخته و اول از همه خودشان مخاطب آنند انگار بعضی کارگردانها فیلمسازی برایشان حکم تراپی را پیدا میکند. سونگ هم با زندگیهای گذشته نقبی به زندگی خود میزند و از قبل آن میتواند نگاه دقیقتری به مسیری که آمده و مسیر آینده خود داشته باشد. امیدواریم که این مسیر را در ادامه هم موفقیت آمیز طی کند.
نویسنده : امیرحسین رمضانی





